محل تبلیغات شما



بازم غرورمو شکست با خاک یکسانم کرد اونم تو جمع چرا اصلا کلمه ها و جملاتی که از دهنش میاد بیرون براش مهم نیست و بهشون ی کم توجه نمیکنه ؟!چرا هر چی دلش میخواد بهم میگه !؟چقدر تحقیرم میکنه برای چیزای کوچک .

خسته شدم ،خسته .

از غروب این بغض لعنتیو که مثل یه گردو تو گلومه دارم تحمل میکنم و تلاش کردم اشک نریزم انقدر ک الان سردرد وحشتناکی دارم تو خیابون که نمیشد گریه کرد بعدشم که تو جمع نمیتونستم بزارم بیشتر از این ضعف و بدبختیمو ببینن.

داغونم بعد دو روز حالِ بد و مریضی امروز یه کم سر پا شدم هر چند تو این دوروز من بهونه خونه موندنش بودم فقط که اگه پر پر بشم آب دستم نمیده .

دلم میخواست وقتی بهم میگه آدم نیستم توبکوبم تو صورتش و بگم تو راست میگی اگه آدم بودم الان اینجا وسط این به اصطلاح زندگی نبودم و اجازه نمیدادم هر بلایی دلت میخواد سرم بیاری .

چقدر بعضی آدما بی رحمن که انقدر راحت دیگرانو زیر پاشون له میکنن چی پیش خودش فکر میکنه که اینجوری باهام رفتار میکنه 

بالاخره مقاومتم شکست و باز اشکام سرازیر شد .

نمیبخشمشون نه خودشو نه پدر و مادری که باید حرمت گذاشتن و درک و توجه به زن و جایگاه زن تو خونه و زندگی رو بهش یاد میدادن که فقط جا انداختن زن یعنی بشور و بپز و بیار و ببر بدون مرخصی و استراحت.

چرا آخه !؟؟؟؟


دیوونه شدم انگار همینجوری تو جام دراز کشیدمو اشکام بی اختیاراز چشمام میریزه این چه حالیه که من دارم .

تمام طول روز عصبانی و خسته ام و شبا ک سکوت میشه و میخوام مغزم استراحت کنه گریه و اندوه و هزار جور فکر و خیالبهم هجوم میارن

دارم از پا در میام.

منه احساسی ک تمام دخترانه هام تو رویا و خیال پردازی غرق بود و همیشه رویایی زندگی آروم و رمانتیکو داشتم حالا به کجا رسیدم .

منی ک همیشه آروم بودم و شیطنتهای خودمو داشتم الان پیشونیم از خط اخم پر چروک شده و قلبم تیر میکشه و تپشش رو با قرصای کوچک صورتی کنترل میکنم و هر روز چند تا کدئین واسه سردردم میخورم و بدون استراحت ب خونه و شوهر و خرید و همه چی میرسم تا شب ک سرمو رو بالش میزارم ب امید ی ذره آرامش اما تازه اون موقعست ک داغ دلم تازه میشه و گریه ی بی صدام تنها کاریه ک از دستم بر میاد .

داغونم تو رو خدا انقدر قضاوتم نکنید من دنبال هیچی نیستم واسم نسخه های جور و واجور نپیچید من فقط ی آدم تنهام با کلی مشکلات که درد اصلیم اعتماد ب آدم اشتباهی برای زندگیمه


و در آخر باز هم تسلیم حس و حالم شدم و اجازه دادم این بهم ریختگی حالمو عوض کنه انگار هر کاری هم کنم نمیتونم از این اندوه بزرگ زندگیم خلاص بشم یه وقتایی میگم انقدر گریه کنم که چشمام از اشک خالی بشه اما انگار این گریه ها تمومی ندارن گاهی تو آینه به صورت خودم نگاه میکنم حتی خودمم حالم از آدمِ داغون وضعیف تو آینه بهم میخوره کاش یکی میکوبید تو سرم میگفت پاشو خودتو جمع و جور کن و انقدر احمق نباش بی خیال همه چیز و همه آدما .

زندگی بعضی وقتا در اوج سادگی پر از پیچیدگیهای ترسناکه .

دلتنگم انگار و دقیقا نمیدونم برای چی .شاید برای خودِ روزای گذشته ام ،شاید برای اونی ک باید میبود و نیست ،شاید برای دختری که هر شب قبل از خواب از آرزوهاش برای خدا حرف میزد و برای آیندش نقشه میکشید .

برای دختر مو طلایی ظریف و رمانتیک که تنها دغدغه اش نگه داشتن وزن ایده آلش بود و آراستگیش .

من این زنِ بهم ریخته ی عصبی تنها رو اصلا نمیشناسم ،این زن خسته و داغون ک پر از حسرت و اشک و اهه.

ی دنیا حرف رو دلم سنگینی میکنه ک حتی اینجا هم جای مناسبی برای گفتنش نیست به خیلی چیزا فکر میکنم و تغریبا به هیچ چی .

تا کی میتونم دووم بیارم نمیدونم .چه حالیم .


این روزا بیشتر از هر وقت دیگه ای بهش فکر میکنم و میدونم این درست نیست .

هنوز با شنیدن اسمش دلم میلرزه .

بعضی شبا بهش فکر میکنم .یعنی الان همدمشو بغل گرفته و خوابیده با آرامش یا داره توی گوشش عاشقانه های ناب زمزمه میکنه .

یعنی زندگیشون چجوریه الان .

هیچ وقت نفهمیدم چرا احساس من همیشه یک طرفه بود یا شاید چوب نداشتن خیلی چیزا رو میخوردم و این وسط تنها مقصر بابا بود

تغریبا تمام ضربه هایی که تو زندگیم خوردمو دارم میخورم ب خاطر باباست ،شاید اونم ب خاطر همین منو نخواست یا شاید واقعا احساس خاصی بهم نداشت من اصلا خودمم نمیدونم چه احساسی بهش دارم اما هنوز گاهی بهش فکر میکنم .

ب نظرم پدر خوبی برای دختراشه و من هنوز عذاب وجدان دارم ک مادر خوبی برای این شیطونک نیستم 

کاش میتونستم زمانو ب عقب برگردونم و هیچ وقت اجازه ندم از احساس و توجهم به خودش مطلع بشه

من همیشه از دست دادم و همیشه دیر رسیدم .همیشه اونی بودم ک دیده نمیشده و آخرین نفر بوده .

حالا اینجام تو مسیری ک همسفرم داره ذره ذره نابودم میکنه

تحقیر میشم توهین میشنوم نادیده گرفته میشم و برای برآورده کردن توقعات و انتظاراتش همیشه در تلاشم و همیشه تنهام 

این اون زندگی نبود که رویاشو داشتم .

هیچ وقت منو نمیفهمه و حتی تلاشی هم نمیکنه کمی فقط کمی درکم کنه.

ته تهش بعد از تمام زخمهایی که میزنه و دلی که میشکنه میگه دوسم داره و این روزا عجیب میترسم از این جمله .


هیچ چیز سر جای خودش نیست.اینجا برای من تبدیل شده ب ی دفتر خاطرات ک گاهی خودمم از چیزایی که مینویسم سر در نمیارم .

ی تلخی عجیبی در من وجود داره که نمیتونم بهش عادت کنم اصلا .

خسته ام ،آشفته و تنهام و دلگیر خیلی خیلی دلگیر

گاهی احساس خفگی میکنم ی بغض ته گلوم نمیذاره آروم باشم .

همه چی پیچیده و دردناکه یه روزنه ای میخوام که دلخوشم کنم به این نفس کشیدنها و ادامه دادن.

با هیچ کس نمیتونم کنار بیام ،کم تحمل شدم ،اشکم تمومی نداره انگار .

چیزیم نیست فقط این روزا بیشتر از هر وقت دیگه ای تنهام .

امشب میگه خودت خسته نمیشی انقدر تلخی!؟

نگاش کردم و فقط ی پوزخند ب انتظارش زدم چی بگم ؟؟

دلش چی میخواد خودش اون دختر شاد و پر هیجان و کشت خودش آرزوهامو دفن کرد و زیر پاهاش لهم کرد .

لباس مرتب میپوشم قبل از اومدنش آرایش میکنم و عطر میزنم اما ی نگاه درست بهم نمیندازه .چی دارم میگم !!!؟

کی من دیده شدم ،کی بهم احترام و توجه و عشق داده شده ک ب تلخی جواب دادم 

تو هفته گذشته چند بار برای چیزای کوچک و بی ارزش تحقیر شدم حرف شنیدم توهین شنیدم 

زیر پاهاش غرور و شخصیتمو له میکنه و حرفایی میزنه ک نمیشه فراموشش کرد بعد فرداش طلبکار میشه و تهش اونی که عذر خواهی میکنه منم بعد فرداش میاد و حرف میزنه وتوقع داره با لبخند و روی باز ازش استقبال کنم و انگار نه انگار 


دوباره برگشتم اینجا با تمام دردایی که رو دلم سنگینی میکنه 

دارم تلاش میکنم قوی باشم ،خیلی وقته قرصای بی خود نمیخورم ،آهنگهای غمگین گوش نمیدم و هی وقت و بی وقت با بهانه و بی بهانه گریه نمیکنم.

دارم تنها زندگی کردنو و روی پای خودم ایستادنو یاد میگیرم 

دیدن و نادیده گرفتنشو

خیلی چیزا داره تغییر میکنه تو هستی و من انگار هیچ وقت ندارمت 

شریک زندگی یعنی چی آخرشم نفهمیدم .


تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

داو آخر